موقعع رفتن به کربلا پدرم گفت تو راه برگشت بریم قم شنیدم خانم فرمودند چرا نیومدید پیش ما برگشتن حتما بیا حرم ما دوست دارم بچه هاتو ببینم
رفتیم کربلا و برگشتن شام تو مسیر قم افتادیم با شوخی گفتم خانم جان فرمودید بیایم پس میاییم از اول سفر تا برگشتن از کربلا میهمان امام حسین علیه السلام بودیم و هیچ جا گرسنه نماندیم ، شام مامی دور و برتون هست خدمتتون شرفیاب بشیم . رفتم تو حرم همینطور که تو صحن رسیدم قبل از رفتن به ضریح دیدم یک موکب کنار حرم آش میدادند تو صف آش ایستادم حس کردم خانوم آمدند فرمودند آخه چرا ما رو به استرس میندازید فعلا این آش رو صرف کنید براتون غذا هم میرسونم هر کدام دو کاسه آش خوردیم سیر شدم راستش ولی یکهو برادرم زنگ زد داداش براتون غذای حضرت گرفتم کجایید بیارم خدا رو شکر غذا هم رسید یکمی خوردم بقیه رو همراهان خوردند تشکر و بعد از زیارت خانوم از ضریح به سمت خروجی میرفتم حس کردم از پشت سر صدا زدند و خداحافظی کردند و موضوعی رو گفتند که من بیشتر مشتاق زیارت حضرت فاطمه معصومه شدم
به حدی که انگار قلبم یک لحظه کربلاست
یک لحظه مدینه
یک لحظه نجف
یک لحظه سوریه
یک لحظه سامرا
یک لحظه کاظمین و
یک لحظه مشهد
ولی دائماً قلبم قم هست