رو تخت استراحت می کردم از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم خوابم نمیبرد

کمی گیج و سردرگم بودم ساعت از 2.30 شب گذشته بود

یک غم سنگینی رو دلم نشسته بود 

همینطور که تو دلم آه می کشیدم و ناراحت بودم

حس کردم یک بانویی از آسمان با چادری مشکی پایین آمد 

گفت پسرم استراحت کن همین که گفت استراحت کن  متوجه نشدم چطور خوابم برد